نیگنان دیارکهن

نظر
خاطره ای ازاولین شهید پایگاه بسج روستای نیگنان شهیدصالحی درسال 61.......دران موقع رسم براین بود وقتی خبرشهادت شهیدی به پایگاه می رسید ما اپتدا کارهای اداری را بابسیج و سپاه. و بنیاد شهید هماهنگ می کردیم.درمورد شهیدصالحی به خاطر اینکه قدر ی شناسایی جنازه اش مشکل بود.قرار براین شد .حقیر به مشهد بروم تااینکه درمعراج شهدای مشهد موفق به این کار نشدم. فوری یکی ازبستگان نزدیک ایشان رفت و پس ازشناسایی کامل برگشت .قرار شدفردای انروز کار تشیع جنازه انجام شود.... ماکارهایمان راطرف صبح در بشرویه انجام می دادیم وطرف عصر نزدیکی های غروب روستاها ی اطراف را مطلع می کردیم تاکسی خبر به نیگنان نیاورد وان موقع تلفن به کلی در منطقه نبود و ماراحت بودیم.. پاسی ازشب ضمن اینکه درداخل پایگاه مشغول انجام کارها بودیم به روستای نیگنان هم اطلاع رسانی می کردیم...حالا تصور کنید تمام مردم منطقه ازفردای تشیع خبردارند فامیل.. بستگان . درجه دو درمنطه حضور دارند .وتنها کسی که بیخبر است پدر.مادر .خواهر و برادران شهید می باشند ...حالا شما باید به خانه شهید بروید پدر.مادر یا خوابند یا بیدار و انها را از شهادت فرزند دلبند شان با خبر کنید....ساعت حدود دوازده شب بود .مرحوم محمد رضا نعمتی که از فعالان بسیج بود امد و گفت .اقای نیازی کارکندن قبر تمام شده وهر چه می گردیم خشت گلی برای سقف قبر پپدا نمی کنیم .خدایا دراین دل شب چه کنیم .یکی از نگهبانان بسیج که از روستای بندان بود امدو گفت در انجاهست.باوانت بار بسیج عازم بندان شدیم.درحالی که مشغول یارکردن خشت ها بودیم از دور چراغی به سمت ما می امد دیدم پدر شهید صالحی می باشند .فوری گفتم روی خشت ها را با پتو بپوشانید.پرسیدند چکار می کنید گفتم مشغول گشت هستیم.رفتیم.وبعد از مدتی به خانه ایشان بر گشتیم تاخبر شهادت فرزنرشان رااطلاع دهیم ایشان گفتند اقای نیازی خشت ها را برای قبرعلیرضا می بردید...وخلاصه اتفاق افتاد. انچه میخواستیم بگوییم.ایشان گفتند شما متوجه نشد ید یک کشاورز این موقع شب توی کچه روستا چه می کند من منتظر اتفاقی بودم..خدا حافظی کردیم و فردای انروز تشیع پیکر شهید صالحی..روحش شاد ویادش گرامی.....
نویسنده :حاج حسن نیازی