وبلاگ :
نيگنان ديارکهن
يادداشت :
صندوق پيشنهادات وانتقادات
نظرات :
0
خصوصي ،
32
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
سيد مهدي
از اعتماد ديگران سوء استفاده نکنيم
شخصي عاشق اسب مردي شد كه او به هيچ وجه حاضر به فروش آن نبود. به هر دري زد نتوانست آن مرد را به فروش آن اسب راضي كند. روزي مرد اسب سوار از كوچهاي عبور ميكرد، به مرد بينوايي برخورد كه ناله ميكند و ياري ميطلبد. حالش را جويا شد. مرد بينوا كه صورت خود را پوشانده بود، گفت: مريضم و توان رفتن تا خانهام را ندارم. مرد اسب سوار دلش به رقّت آمد و پس از دلجويي او را بر مركب و پشت خود سوار كرد تا به منزل برساند. در بين راه مرد بينوا كه نميتوانست خود را روي اسب نگاه دارد، لغزيد و چيزي نمانده بود كه بر زمين افتد. اسب سوار براي آن كه او بتواند راحت بر اسب بنشيند، خود از مركب فرود آمد. مرد بينوا پس از لحظاتي كه خود را بر اسب تنها ديد، فرصت را مغتنم شمرده، افسار اسب را به دست گرفت و در يك لحظه از غفلت صاحب اسب استفاده كرده، اسب را از چنگ صاحبش به در آورد و گريخت. مقداري كه جلوتر رفت ايستاد و چهره خود نمايان ساخت. صاحب اسب او را شناخت، همان خريدار سمج اسب بود كه چون مأيوس شده بود، به اين ترفند متوسل شده بود تا اسب را از چنگ صاحبش برهاند. گفت: حال كه حاضر نشدي اسبت را بفروشي، من هم از اين راه اسب را به چنگ آوردم.